سر و نیزه
حالا که ظلمت سرزده از پای نیزه
خورشید می تابد ولی بالای نیزه
بر اوج نی ها کاروانی از ستاره
نورانیت بخشیده بر شبهای نیزه
سر می رود ثابت کند بر اهل کوفه
افتاده پای نامه ها امضای نیزه
امشب تن سرد تنور آتش گرفته
فردا چه نانی میرود بالای نیزه!
حتی لب هر سنگ شوق بوسه دارد
قرآن که جاری می شود از نای نیزه
انگار افتادن قصور کودکان بود
گاهی عوض میشد اگر معنای نیزه
غرق کبودی دختری می گفت:بابا!
پس کی به آخر می رسد غوغای نیزه؟
“محمد رضا طالبی”